همه چیز آرام بود
آرزوهایم آرام
آسمانم آرام
دلتنگی هایم آرام
عاشقی هایم آرام
تنها دغدغه ام باران بود
تا اینکه کسی پرنده ای زد
بالهایش را خونین کرد
وبر زمین افتاد
آن پرنده به آسمان چرخید
نفرین کرد
همه چیز برآشفت
آرزوهایم سوخت
آسمان خون بارید
دلتنگی هایم به خیابانها رسید
عاشقی از سرم پرید
تنها دغدغه ام مردن شد
این سزای صیدپرنده ای بود که خدا داشت
قمر صبری الجاسم // برگردان : بابک شاکر
23.11.91
رفتم خدمت و آموزشی ...
23.11.92
بعد از ده ماه توی یگان بودن از قسمت برم داشتن و پستی شدم...
حالا 9 ماه خدمت بی منت دارم...
فقط به جرم اینکه نخواستم سر خم کنم....
از کدوم واژه ی من میترسیدن ؟
دیگه میخوام آروم فقط این 9 ماه رو هم بگذرونم و برم...
ولی از پستی شدنم اصلا ناراحت نیستم
اینم از هدیه ی اومدن پسر هام به یگان حفاظت ...
روزها از پس هم میگذرد و به پایان دوران سربازی میرسم...
به خیالم که هیچ چیز تغییر نکرده است اما تغییر توی افزایش تعداد قرص های پدر مادرم و خستگی توی راه رفتن شونه...
جسم , محکوم به محبوس بودن در زمان است !
این تراژدی دردناک را برای ذهنت رقم مزن ...
تاریخ ورود به دانشگاه : 01/07/1387
تاریخ فراغت از تحصیل : 22/07/1391
وضعیت تحصیلی : انصراف
تاریخ درخواست اعزام : 03/10/1391
...
چطوری میشه توصیف کرد...
جا داره یادی کنم از مرحوم حسین پناهی که چقدر قشنگ دنیای این روزهامو نعریف کرده با این شعری که پایین ازش گذاشتم!
...
من زندگی را دوست دارم ! ولی از زندگی دوباره میترسم...
دین را دوست دارم ! ولی از کشیش ها میترسم...
قانون را دوست دارم ! ولی از پاسبان ها میترسم...
عشق را دوست دارم ! ولی از زن ها میترسم...
کودکان را دوست دارم ! ولی از آینه میترسم...
سلام را دوست دارم ! ولی از زبانم میترسم...
من میترسم , پس هستم
اینچنین میگذرد روز و روزگار من...
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار میترسم ...
( حسین پناهی )