شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

برو درستش کن بیا...

به خاطر یکی دیگه تو یه سازمان دیگه ما باید فحش گوش کنیم... 

یه زمانی تو یه دفترخانه اسناد رسمی کار میکردم وقتی به مردم میگفتم پروندت ناقصه و میدیدم شاکی میشن و شروع میکنن سرمون داد بی داد کردن دلیلشو نمیفهمیدم و منم شاکی میشدم که چرا سر من یا همکارام خالی میکنن! 

امروز روزه چهارمی بود که برا کارای دانشگام از این ساختمون به اون ساختمون و از این دانشکده به اون دانشکده میرفتم تا جایی رسید که بخاطر پر نشدن یه قسمت از برگه هام منو فرستادن دوباره دانشکده خودمون و من تا تو این ترافیک و اوضاع رفتم دیگه وقتی برام نمونده بود که انتخاب واحد کنم و انقدر شاکی بودم که شروع کردم با خودم به اون کسی که همچین ایرادی بهم گرفته بود فحش دادن بعد که پیش خودم فکر کردم دیدم اصلا این یارو تقصیری نداشته من این همه فحش کشش کردم  

بعد این جریانه که میفهمم چرا آدما وقتی بخاطر همچین دلایلی برشون میگردونیم تا پرونده ی درست و کامل رو بیارن عصبانی میشن و ناراحتی شون رو سر ما خالی میکنن 

اگه یه روز به کارم برگردم دیگه بخاطر همچین اتفاقاتی هیچوقت ناراحت نمیشم...!

من برای یه راه به نتیجه رسیدم

امروز زیر باران باید رفت سهراب رو تجربه کردم 

یه مسیری رو با دوستم پیاده اومدم و بعد هم که از هم جدا شدیم دلم نیومد که از زیر بارون برم کنار و پیاده به راهم ادامه دادم 

با اینکه تمام وجودم خیس شده بود ولی فکرم گرم افکار بود 

نتیجه...! 

هنوز معلوم نیست...! 

اگه بهم فرصت بدن 

دیگه شرایط رو از دست نمیدم.

راه کجاست ؟

 روی خط جاده

یه جاده ی بی انتها...!  

وسط دل کویر 

اینور و اونور جاده فقط سپیدی دریای نمک پیداست... 

سمت چپ چندتا کوه هست.. 

با امید به این که اونجا زندگی بهتری در انتظارم ه جاده رو رها میکنم و به سمت کوه حرکت میکنم. 

چند ساعته که دارم راه میام ولی هنوز نرسیدم چاله ها و گودالهای زیادی رو دور زدم تا بتونم به کوه برسم و میدونم که هنوز هم مشکلات دیگه ای هست که بخوام پشت سر بزارم ولی تنها فکرم رسیدن به کوه های جلوی رومه. 

دیگه خورشید داشت رهام میکرد و دمه غروب بود تو این فکر بودم که خدا دیگه منو یادش رفته چون اگه منو یادش بود میتونست بهم توان پشت سر گذاشتن این مسیر طویل رو بده بلاخره به کوه ها رسیدم و روی یه تخته سنگ از فرط خستگی دراز کشیدم خیلی خوشحال بودم که بلاخره تونستم به این زیبایی ها برسم و این مسیر رو پشت سر گذاشتم و از کمک خدا هم نا امید شده بودم تو همین خیال ها بودم که خوابم برد... 

صبح شده بود...! 

دیگه باید بلند میشدم و از این چیزی که بدست آورده بودم لذت میبردم.بعد ازاین که بلند شدم و رفتم لبه چشمه و یکم آب خوردم گفتم برم بالای کوه تا بتونم مناظر رو بهتر ببینم.پس حرکت کردم و بعد از مدت کوتاهی به بالای کوه رسیدم وقتی برگشتم تا پشت سرم رو ببینم یکدفعه چشمم به جاده افتاد.خاطرات توی ذهنم مرور شد و من به یاد روزی افتادم که چرا پا توی این جاده گذاشته بودم... 

دلیلش بخاطر فرداهای روشن و روزهای بهتر بود اشک دوره چشمم جمع شدچون من الان فقط بالای یه کوه ایستادم . بالای موفقیتی که حالا وقتی بهش رسیدم برام دیگه جذابیتی نداره 

ترسیده بودم و سریع از کوه پایین اومدم و به سمت جاده حرکت کردم  

من به راهم ادامه میدادم و از خدا دلگیر بودم و میگفتم تو که میدونستی رسیدن به این کوه برای من فایده ای نداره پس چرا منو تو مسیر این کوه گذاشتی... 

به جاده رسیدم و توی مسیرم حرکت کردم 

همچنان ادامه میدادم و از زندگی متنفر بودم

چون میدونستم که برای همیشه یک روز از زندگی عقب افتادم. 

....................... 

از این یه روز ها توی زندگی ما کم نیست 

همین طور از این اهداف پوچ (کوه) 

و همیشه هم تمام دق و دلیامون رو سر خدا خالی میکنیم و دیواری از اون کوتاه تر پیدا نمیکنیم. 

هدف رسیدن به انتهای جاده است و ارزش زیبایی پایان جاده 

من کجای این کویر زندگی ایستادم ؟ 

و کجا به بی راهه افتادم که الان نمیتونم مسیر رو پیدا کنم ؟

وقتی رفتی

 یکی از دوستام خیلی دلش گرفته و از آدما دل سرد شده.من نمی تونم بهش کمکی بکنم ولی این شعر این پایین رو براش مینویسم که برا آهنگ های سعید مدرس ه و الان خیلی خیلی به حال و روزش بر میگرده.خودش میدونه کیه پس لازم نیست اسمشو بگم. و امیدوارم همیشه راه درست رو انتخاب کنه تو زندگیش و برا اون کسایی که مانع رشد کردنش تو زندگی هستند وقت هدر نکنه. 

وقتی از چشمام رفتی

تازه با دلم دیدمت

تازه برگشتم به خاطرات

تازه فهمیدمت...

رفقای رنگ و وارنگ

اومدن به شهر چشمام

ولی با این همه آدم

بعد تو همیشه تنهام 

همیشه تنهام... 

هروقت آسمون بباره 

هرجا ببینم ستاره 

هرکی شاخه گل بیاره 

تو رو میبینم دوباره ....

قبول شکست تنها راه چاره است

دلم شکست 

دارم دیوونه میشم الان فقط مبهم ام.

باباطاهر عریان وقتی دلش شکست خدا یه سری دریچه به روش وا کرد و به درجات بالای عرفان و کمال رسید.حالا ما که اینطور شدیم همه درا رومون بسته شده.نه راه پست داریم نه راهه پیش. 

آخرین تلاشم رو برا رسیدن به هدف میکنم هرچه باداباد.یا میشه یا نمیشه دیگه 

به قول علیرضا وقتی تلاشمو بکنم اگه به نتیجه هم نرسم دیگه پیش وجدان خودم خیالم راحته که تلاشمو کردمو نشده 

آخرین دفاع : خدایا میخوانمت چنانکه عجابت کنی دعا.  

تا یه فرصت دیگه برا رشد کردن بهم بدی 

حداقل خودم میدونم که برات بنده ی آدم حسابی ای نبودم ولی خدایا من هم دل دارم. 

من هم میخوام زندگی کنم

بابابزرگ

بلاخره چهل بابابزرگم تموم شد و رفتم سلمونی ریشمو سه تیغه کردم هرچند همه میگن ربطی نداره آدم بخواد تا چهل ریش بزاره ولی من فقط بخاطر احترام به پدر بزرگم ریش گذاشتم.هرچند زمانی که بنده خدا زنده بود هیچ موقع آبم باهاش تو یه جوب نمیرفت و یجورایی من نوه ی منفورش بودم ولی خوب احترام بهش برام تو این چهل روز مهم بود. 

خدا بیامرزتش من که کینه ای ازش به دل نگرفته بودم ولی همون حرفایی که بهم میزدو کلی اعصابمو به هم میریخت هنوز یادمه.الان که دیگه دستش از این دنیا کوتاهه ایشالا تو اون دنیا راحت باشه

اصل دنیا

تو اتاقم که هستم‌! 

دنیا خیلی برام قشنگ و بزرگه 

همه باهم خوبن.. 

همه به هم کمک میکنن.. 

همه از غم اون یکی ناراحت میشن 

پدر مادرا واقعا خوبی بچه هاشونو میخوان.. 

برادرت بهت ضربه نمیزنه.. 

خواهرت پیش مامانه ازت بد نمیگه 

رفاقتامون صادقانست 

دوستی هامون قشنگه 

دلامون بزرگه 

تو فکر پلیدی نیستیم 

ولی وقتی از اتاقم میام بیرون و دنیای اطراف رو میبینم میفهمم هیچکدوم حقیقت نداره

درد

درد را از هر طرف خواندم درد بود

راه

به خاطر اینکه فکرم خیلی درهم برهمه و نمیتونم تمرکز کنم که چطور بنویسم یه جوری شروع میکنم تا ببینیم چی میشه. 

به تنهایی احتیاج دارم و فکر کردن امیدوارم هرچه زودتر این امتحانای مسخره تموم بشه تا بتونم از فرصت دو هفته ای بین دوتا ترمم استفاده کنم و برم جایی که فقط و فقط خودم باشم. 

به چیزای زیادی فکر کنم و یه تصمیمی برا زندگیم بگیرم چون از بلاتکلیفی خسته شدم دیگه. 

برم و به درسم به روابط با دوستام به حقایق و اشتباهاتم به آیندم و به شخصیت تاری که تو جامعه برا خودم درست کردم فکر کنم. 

تصویر زندگیم تا الان برام اینطوری بوده که همیشه تو یه راهروی بی انتها بودم اون اوایل برام این راهرو بزرگ و روشن بود با کلی تفریحات و کلی آدم که دورو ورم بودن ولی هرچی اومدم جلو این راهرو برام کوچیک تر شد و کم نور تر تا جایی که الان احساس خفگی میکنم همه چیز برام سخت شده و از زندگی متنفرم ولی هنوز دارم ادامه میدم یعنی مجبورم و بیشتر احساس خفگی میکنم رو دیوارای این راهرو یه سری پنجره میبینم که توش خیلی خوشم با کلی دلبستگی ولی نمیتونم از پنجره رد بشم تنها راهی که برام هست همین تاریکی مطلقیه که جلوی روم دارم و به امید زمانی هستم که به یه در برسم که وقتی ازش رد شدم تمامه اون صحنه هایی که تو پنجره حسرت شو میخوردم در انتظارم باشن.  

 میترسم...! 

خیلی میترسم...!

از این  میترسم که تو این تاریکی حتی نتونم در رو پیدا کنم.از این میترسم که همین چنتا رفیقی که دارم و بعضی وقتا ازشون کمک میخوام دستشونو عقب بکشن.میترسم از این که دیگه نتونم از بیراهه جدا بشمو تو راه بیوفتم.

تلاش

یه روز علیرضا سر یه موضوعی بهم گفت : 

من تلاشمو میکنم مهم نیست برسم یا نه مهم اینه که پیش وجدان خودم راضی هستم که تلاشم رو کردم.این جمله اش رو من تاثیر گذاشت چون دوباره به این یاد افتادم که باید تلاش کنم و بجنگم.

من قدرت شو دارم ولی همت شو ندارم