جلو تلویزیون پای فوتبال خوابم برد...
میدونی چی شد ؟
بابام بیدارم کرد و زیرسیگاریم که بغل دستم بود رو بهم نشون داد......
بعدش هم دیگه چیزی نگفت !
تاحالا این جوری شرمنده نشده بودم
خیلی وقتا برا اینکه توی جامعه بپذیرنمون باید خودمون رو عوض کنیم...
باید اون افکار و عقاید که ارزش هامون رو میسازه رو کنار بزاریم ! باید رفتار هامونو تغییر بدیم و خیلی کار های دیگه...
بعضی ها بعد از این تغییر راضی هستن چون فکر میکنن یه پله از تکامل شون رو گذروندن. بعضی ها هم از خودشون متنفر میشن آخه به اون آدم قبلیه دل بسته بودن و کنار گذاشتنش چه به اجبار یا ناخواسته عذاب شون میده...
نمی دونم جزء کدوم دسته ام...؟ چون هم عاشق اون آدم قبل بودم که راحت میخندید و خوش بود و به مشکلاتش اهمیت نمیداد تا افکارش آزاد باشه. هم از اینکه تونستم تو خودم تغییراتی هرچند اندک به وجود بیارم خوشحالم برا اینکه لازم بود تا بتونم دنیا رو از نگاه معرفتی که میدیدم به یجورایی یه دنیای الگوریتمی صفر و یک نگاه کنم که رفاقتا دودوتا چهارتایی ه و خیلی چیزای دیگه ...
خانواده ازم توقع داره ! دوستام ازم انتظاراتی دارن ! فامیل هام مثل قبل نیستن !... همه چیز تغییر کرده ولی من علاقه ای به تغییر ندارم هرچند که محکوم به تغییر هستم و توی این فرایند افتادم... (این تغییر برام ضروری بود ولی نمیدونم هنوز برا اطرافیانم همون آدم هستم یا نه ؟ )
اما همیشه حرف دلم این بوده که خیلی دوست دارم فریاد بزنم.
مرا اینگونه باور کنید !
هنوز بی ریا ........
بابا !
روزت ....
اصلا دلم نمی خواد بقیه شو بگم. انقدر زور گفتی که نمی خوام روزت رو تبریک بگم !
بیست و چهارم تیر تولدمه...
بابام بهم گفته اگه مشروط بشم به عنوانه کادو تولد برام دفترچه اعزام به خدمت میگیره !
حال و حوصله درس خوندن که ندارم ولی مجبوری باید یه حرکتایی زد برا همین دارم سعی میکنم دیگه خیلی خیلی کم بیام پای کامپیوتر این پست هم گذاشتم که دیگه نخوام آپ کنم و از این حرفا...
برام مهم نیست زندگی چی میشه !
مهم اینه که چی قراره زندگیم بشه...
سلام !
برام خیلی مهمه که این پست ام رو تا آخر بخونین...
نمی دونم توجه کردین یا نه ولی من تمامه شعر هام رو از توی وبلاگ برداشتم برای اینکه داشتم توی وبلاگ های بلاگفا از سر بیکاری میگشتم تا یه وبلاگ قشنگ و دل نشین پیدا کنم تا بتونم با خوندن مطالبش یکم از وقتم رو پر کنم که به یه وبلاگی برخوردم که توش دوتا از پست های من رو گذاشته بود یکی از پست هاش شعر منطق ریاضی من بود که وقتی دیدم شاخ در آوردم و خیلی خیلی ناراحت شدم به مدیر وبلاگش نامه زدم و گفتم که پست رو برداره که جواب داد که من این شعر رو از وبلاگ شما بر نداشتم و از جای دیگه ای برداشتم...
الان خیلی ناراحتم که شعر من که واقعا روش حساس هستم توی فضای اینترنت پخش شده و شاید بقیه ی شعر هام هم همین بلا سرشون اومده که من هنوز بهش بر نخوردم.!
برای همین تصمیم گرفتم که شعر ها رو از توی وبلاگ بردارم و توی همون دفترشعر خودم بنویسم هرچند شاید کسی نخونه ولی مطمئن هستم که اگه کسی ببینتشون میفهمه که این شعر مال کیه؟ از کجا اومده ؟ و حرف دل کیه ؟
نه اینکه شعر هام دست به دست بشه و کسی نفهمه که از کجا اومده ...
حرفی ندارم که در مورد مادرم بگم ...
فقط میخوام اینو بگم که خیلی خیلی دوستش دارم و اگه نبود خیلی چیزا رو تحمل نمی کردم !!
تو روی خیلی ها وای میستادم
و به خیلی ها پشت میکردم... !
تو یه شرایطی قرار گرفتم که کاملا فضا و مکان رو مبهم حس میکنم. فکر میکردم تو این بیست ساله خیلی آدم خوب و دوست داشتنی ای بودم ولی همش اشتباه بوده اگه خوب بودم بخاطر این بوده که تونستم با شرایط خودم رو وفق بدم و اگه آدم دوست داشتنی ای بودم برا این بوده که شاید با هزار راه و روش خودم رو دوست داشتنی جلوه دادم ولی در اصل اینطور نبودم .
نقص های زیادی تو خودم پیدا کردم و همش رو مدیونه یکی از بهترین دوستام هستم البته اگه اون منو به دوستی قبول داشته باشه . سعی کردم ریشه ی این مشکلات رو پیدا کنم و درست شون کنم تا یه آدم 20-30 درصدی رو بکشم بالا
الان توی یه برهه ی زمانی ای قرار گرفتم که احساس میکنم دارم پوست میندازم و یه سیره تکاملی رو پشت سر میزارم و یه آدم جدیدی رو تو خودم تشکیل میدم که به مراتب از قبل کامل تره...
من تو این بیست سال به روی یه سری ارزش ها پا فشاری کردم که الان منو به اینجا رسونده ارزش هایی که برام مقدس بوده و همیشه به درستیش ایمان داشتم ولی اشتباه بوده و منو به این وضع کشونده ...
قسم شرافت من الان بین دوستام یه سوژه شده ولی من تاحالا هروقت همچین قسمی خوردم پاش وایسادم و به قولم عمل کردم الان هم به شرافتم قسم میخورم که چند روزه این مشکل درونی رو حل کنم و یه آدم متفاوت بشم...بیلیارد رو برای همیشه گذاشتم کنار...
از مرداد پارسال که به دلایلی دوره قمار کردن و بیلیارد بازی کردن رو خط کشیده بودم تا دو هفته پیش پام رو تو هیچ باشگاهی برای قمار نگذاشتم بجز مواقعی که میخواستم با دوستام برم و دوره همی بازی کنیم ( که دو یا سه بار بیشتر نبود ) ولی دو هفته پیش که یه سری افکار بلند پروازانه اومد تو سرم و خواستم راه صد ساله رو یه شبه برم و شدید به پول احتیاج داشتم کله خری و قد بازیم باعث شد برم و با یه نفر بخوام که قمار کنم
حالا کل جریان رو حال ندارم تعریف کنم فقط اینکه من با یکی از دوستام رفتم اونجا طرف ساعت یازده شب باهاشون (همین یارو که حریفم بود و دوتا از دوستاش) بحث مون شد و بعدش بزن بزن و ....
زیره چشمم باد کرد
از اینکه کتک خوردم یا اینکه اون فرصت رو از دست دادم ناراحت نیستم از این ناراحتم که کسی نبود کمکم کنه که من نرم بخاطر پول دوباره سمت قمار در صورتی که راحت می تونستن دستم رو بگیرن به خاطر این ناراحتم که با یه تجربه ی بد بیلیارد رو گذاشتم کنار
از مرداد تا حالا دو نفر به عنوان شاگرد داشتم که بهشون اصول صحیح بازی رو یاد میدادم از درست ایستادن پشت میز تا سیاست درست انتخاب کردن تو بازی و شار زدن !! ولی الان دیگه رغبت نمی کنم حتی دیگه به کسی یاد بدم شاید بیست سال دیگه دوباره دلم بخواد برم سمتش نمی دونم هیچی نمی دونم ولی این رو میدونم که اون روز خیلی خیلی دور باید باشه اگه باشه...؟؟
از این پیام اخلاقی ها : کسی سمت قمار نره که من از یه راه رفته این پست رو براتون گذاشتم
مگه دکارت نگفته : (( می اندیشم... پس هستم !))
پس چرا هرچی بیشتر می اندیشیم بیشتر فراموش میشیم
اگه دکارت توی این دوره بود میگفت :
..........