شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

قبول شکست تنها راه چاره است

دلم شکست 

دارم دیوونه میشم الان فقط مبهم ام.

باباطاهر عریان وقتی دلش شکست خدا یه سری دریچه به روش وا کرد و به درجات بالای عرفان و کمال رسید.حالا ما که اینطور شدیم همه درا رومون بسته شده.نه راه پست داریم نه راهه پیش. 

آخرین تلاشم رو برا رسیدن به هدف میکنم هرچه باداباد.یا میشه یا نمیشه دیگه 

به قول علیرضا وقتی تلاشمو بکنم اگه به نتیجه هم نرسم دیگه پیش وجدان خودم خیالم راحته که تلاشمو کردمو نشده 

آخرین دفاع : خدایا میخوانمت چنانکه عجابت کنی دعا.  

تا یه فرصت دیگه برا رشد کردن بهم بدی 

حداقل خودم میدونم که برات بنده ی آدم حسابی ای نبودم ولی خدایا من هم دل دارم. 

من هم میخوام زندگی کنم

بابابزرگ

بلاخره چهل بابابزرگم تموم شد و رفتم سلمونی ریشمو سه تیغه کردم هرچند همه میگن ربطی نداره آدم بخواد تا چهل ریش بزاره ولی من فقط بخاطر احترام به پدر بزرگم ریش گذاشتم.هرچند زمانی که بنده خدا زنده بود هیچ موقع آبم باهاش تو یه جوب نمیرفت و یجورایی من نوه ی منفورش بودم ولی خوب احترام بهش برام تو این چهل روز مهم بود. 

خدا بیامرزتش من که کینه ای ازش به دل نگرفته بودم ولی همون حرفایی که بهم میزدو کلی اعصابمو به هم میریخت هنوز یادمه.الان که دیگه دستش از این دنیا کوتاهه ایشالا تو اون دنیا راحت باشه

اصل دنیا

تو اتاقم که هستم‌! 

دنیا خیلی برام قشنگ و بزرگه 

همه باهم خوبن.. 

همه به هم کمک میکنن.. 

همه از غم اون یکی ناراحت میشن 

پدر مادرا واقعا خوبی بچه هاشونو میخوان.. 

برادرت بهت ضربه نمیزنه.. 

خواهرت پیش مامانه ازت بد نمیگه 

رفاقتامون صادقانست 

دوستی هامون قشنگه 

دلامون بزرگه 

تو فکر پلیدی نیستیم 

ولی وقتی از اتاقم میام بیرون و دنیای اطراف رو میبینم میفهمم هیچکدوم حقیقت نداره

درد

درد را از هر طرف خواندم درد بود

راه

به خاطر اینکه فکرم خیلی درهم برهمه و نمیتونم تمرکز کنم که چطور بنویسم یه جوری شروع میکنم تا ببینیم چی میشه. 

به تنهایی احتیاج دارم و فکر کردن امیدوارم هرچه زودتر این امتحانای مسخره تموم بشه تا بتونم از فرصت دو هفته ای بین دوتا ترمم استفاده کنم و برم جایی که فقط و فقط خودم باشم. 

به چیزای زیادی فکر کنم و یه تصمیمی برا زندگیم بگیرم چون از بلاتکلیفی خسته شدم دیگه. 

برم و به درسم به روابط با دوستام به حقایق و اشتباهاتم به آیندم و به شخصیت تاری که تو جامعه برا خودم درست کردم فکر کنم. 

تصویر زندگیم تا الان برام اینطوری بوده که همیشه تو یه راهروی بی انتها بودم اون اوایل برام این راهرو بزرگ و روشن بود با کلی تفریحات و کلی آدم که دورو ورم بودن ولی هرچی اومدم جلو این راهرو برام کوچیک تر شد و کم نور تر تا جایی که الان احساس خفگی میکنم همه چیز برام سخت شده و از زندگی متنفرم ولی هنوز دارم ادامه میدم یعنی مجبورم و بیشتر احساس خفگی میکنم رو دیوارای این راهرو یه سری پنجره میبینم که توش خیلی خوشم با کلی دلبستگی ولی نمیتونم از پنجره رد بشم تنها راهی که برام هست همین تاریکی مطلقیه که جلوی روم دارم و به امید زمانی هستم که به یه در برسم که وقتی ازش رد شدم تمامه اون صحنه هایی که تو پنجره حسرت شو میخوردم در انتظارم باشن.  

 میترسم...! 

خیلی میترسم...!

از این  میترسم که تو این تاریکی حتی نتونم در رو پیدا کنم.از این میترسم که همین چنتا رفیقی که دارم و بعضی وقتا ازشون کمک میخوام دستشونو عقب بکشن.میترسم از این که دیگه نتونم از بیراهه جدا بشمو تو راه بیوفتم.

تلاش

یه روز علیرضا سر یه موضوعی بهم گفت : 

من تلاشمو میکنم مهم نیست برسم یا نه مهم اینه که پیش وجدان خودم راضی هستم که تلاشم رو کردم.این جمله اش رو من تاثیر گذاشت چون دوباره به این یاد افتادم که باید تلاش کنم و بجنگم.

من قدرت شو دارم ولی همت شو ندارم


حس خوبی بود

امروز صبح که از خواب پا شدم و دورو ورم رو نگاه کردم دیدم هنوز همه چی مثله قبله و زندگی یکنواختم ادامه داره.خیلی دوست دارم یه تغییراتی بهش بدم ولی نمی دونم باید از کجا شروع کنم.درکل از جام بلند شدم و طبق عادت رفتم سیگارمو کشیدم و بعدش اومدم یه چایی شیررین لیوانی برا خودم ریختم همینطور که داشتم میومدم پایه کامپیوتر به یاده امتحانام اوفتادم گفتم اگه قراره تغییری باشه بهتره همین باشه و تصمیم گرفتم که پای کامپیوتر نرم و رفتم سر درس یکم به پشتی لم دادم تا چاییم خنک شه بعد از این که چایی مو خوردم شروع کردم به درس خوندن.بعد یه ساعت که دوباره بلند شدم برم سیگار بکشم دیدم چقدر روحی ام بهنر شده .

ولی خودم رو میشناسم این تغییرات مقطع ای ه بعد یه مدت دوباره همون آدم قبل میشم.نمیدونم چرا؟

سکوت

سکوت !

.

.

.

.

.

.

.

.

فقط سکوت چاره ی راهمه برا رها شدن فقط همین

دوران زندگیم چطور گذشت؟...

ترس از کنکور !!

ترس از قبول نشدن و دعواهای بعدش با خانواده !!

ترس از این همه فشار فکری کاری کرد که بکوپ بشینم برا کنکور بخونم وقتی تو سایت دیدم همون رشته ی اول قبول شدم به خودم گفتم خوب دیگه همه مشکلا تموم شد.

ولی وقتی اومدم دانشگاه ....

یه محیط جدید !

یه فضای جدید !

روابط جدید و برخوردهای متفاوت !

همه و همه ..

اون toure ای که اونقدر حرف میزد که همه فراری میشدند رو  گوشه گیر کرد 

اروم شده بودم زیاد حرف نمیزدم و سرم تو لاک خودم بود البته تمامه دلایلش این نبود خیلی هاشم بخاطر یه سری مشکلات بود که فکر نکنم بتونم بگم...! (شرمنده)

تو دانشگاه دوستای خوبی پیدا کردم مثل محمد , آرش , علیرضا , سامان که خیلی بهم کمک کردند ولی کسایی هم بودن که نمی دونم چه پدرکشتگی ای باهام داشتن که علنا تو لباس دوست داشتن بهم ضربه میزدند.

تو این دانشگاه باخت های زیادی دادم و الان که سه ترم از دانشجو بودنم میگذره همش تو این فکر هستم که :

ای کاش هیچوقت اینجا نبودم


حکمت

    هزار حکمت آموختم که از آن چهار انتخاب کردم و از آن چهار هشت کلمه برگذیدم که جامع کلمات و حکمت است :

  دو چیز را فراموش مکن :

         خدا را.

              مرگ را.

  دو چیز را فراموش کن :

         به کسی خوبی کردی.

               کسی به تو بدی کرد.

  و اما چهار چیز دیگر :

                     در مجلسی وارد شدی زبان نگهدار.

                     در خانه ای وارد شدی چشم نگهدار.

                     بر سفره ای وارد شدی شکم نگهدار.

                     به حریم دل وارد شدی عشق نگهدار.