شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

سال 88 خوب تموم شد!

بعضی وقتا..! یه چیزایی هست که به مرور زمان برات ارزش میشه حالا میخواد خوب باشه میخواد نباشه.همین که تو مغزت به صورت ارزش حک بشه دیگه با هر استدلالی که باشه می خوای ثابت کنی که حرف تو درسته.

روزای آخر سال 88 برا من درسای بزرگی داشت تا بتونم یه سری موارد که برام بیشتر مانع بود ( اما ارزش داشت ) رو بهتر بشناسم.من یه آدم مزخرفی ام که تنها بودن رو به با جمع بودن ترجیح میدم.آدمی ام که وقتی شبا تو اتاقم در رو قفل میکنم و تو تاریکی به نوره کامپیوتر خیره میشم و سیگارم تو جاسیگاری دود میکنه بیشتر از اینکه با دوستام برم بیرون حال میکنم.این موضوع هم برام ارزشه ! درست یا غلط بودنش با شما...؟

ولی آینده ی من به اتاقم و تفکرام ختم نمیشه...یه بار خواهر یکی از دوستام (البته از نظر من اون یه دوسته ولی از نظر اون نمیدونم ؟ ) بهم گفت پسر تو هنوز بچه ای !. چیزی که قبلا کسی بهم نگفته بود ولی حقیقت داشت من به این موضوع رسیدم که هنوز خیلی بچم از اون موقع به بعد سعی کردم رفتار بچه گونمو بزارم کنار نمی دونم تونستم یا نه...

با دوستای دانشگاهم رفتم شمشک (8 تا پسر بودیم ) کله مسیر به بگو بخند گذشت ولی الان که حدود یه هفته از اون موضوع میگذره تنها چبزایی که بهش فکر میکنم این بود که با 3 تاشون تو مسیر برگشت که جزو بهترین دوستام هستن ( سامان , آرش , علیرضا ) شروع کردیم باهم صحبت کردن و نظرات هم دیگه رو شنیدن و نظرات خودمونو گفتن... ! هنوز صدای اون چیزایی که بهم گفتن. و مسایلی بود که از جانب من اذیت شون میکرد تو گوشم هست و از اونجا که رفاقتامون بیشتر از چیزای دیگه ارزش داره واقعا دوست دارم که تغییر کنم و الان فکر میکنم به اون همت رسیدم ...

با رفتارم خیلی هارو ناراحت کردم ولی رفیقام برا من چیزی کم نگذاشتن امیدوارم بتونم محبتاشونو جبران کنم هرچند که میدونم تو رفاقت چیزی به اسم جبران وجود نداره.وقتی رفیقی کاری برات میکنه بدون هیچ چشم داشتی میکنه...دوستای منم همین طوری هستن و من به خاطر همین بهشون مدیونم...!

به یکی از دوستام گفتم :<< تو توی بازی پوکر یاد میگیری دو طرف سکه رو نگاه کنی ولی اینکه کدوم طرف رو انتخاب کنی به خودت بستگی داره >>. من پوکر رو یه زمان زندگی خودم کردم ولی حقیقت این بازی کثیف رو الان فهمیدم و میخوام که ازش استفاده کنم...!

 سه شنبه همین هفته (که میشد همون چهارشنبه سوری خودمون ) من با یه جمع دوازده نفره که از همکلاسی های دانشگاهم بودن رفتم کوه درکه از چند نفره این گروه خوشم نمی اومد ( بخاطر همون یه طرف سکه ) ولی وقتی رفتار یکیشون رو دیدم نظرم کلا نسبت بهش عوض شد و اونجوری که خبردار شدم نظره چند نفرشون هم نسبت به من به سمت مثبت عوض شد.

میشه به جای اینکه تو یه اتاق در بسته بشینی و به دیگران فکر کنی بری و باهاشون مواجه بشی ...! ( البته جفتش لازمه )

تغییر ...؟

من معمولا شب ها بیدارم و طرف ساعت هفت و هشت صبح اگه دانشگاه نداشته باشم یا نخوام برم سر کار میگیرم می خوابم و اگه داشته باشم بعد از ظهر که میام خونه میگیرم می خوابم و دیگه هروقت بیدار بشم که معمولا ساعت نه و ده شب ه دوباره تا صبح روز بعدش بیدارم.

خیلی از دوستامو و فامیل ام بهم گفتن چرا اینجوری هستی منم همیشه یه جواب واحد براشون داشتم که شب ها برا تفکر بهتره

حالا تو این تفکرا به این نتیجه رسیدم که به خاطر نداشتن هدف و آینده ی روشن به این روزمرگی ایی دچار شدم که ازش متنفرم

وقتی هدفی نداشته باشی پس هیچ شوقی هم نداری که شب بخوابی تا صبح زود بلند بشی و به دنباله آرزوهات و هرچی که بهش علاقه داری بدوی پس این که چطوری روزتو شب کنی یا شبت رو روز کنی فرقی نداره 

نمیگم هدفی نداشتم یا دوست نداشتم به جایی برسم آره منم برا خودم خیلی آینده های روشنی تصور میکردم ولی نگذاشتن.خیلی هم سعی کردم ولی نشد(بهتره از این موضوع بگذریم و بزاریم یه چیزایی شخصی و مثل راز بمونه)

الان نزدیکه عید هستیم و همه دنباله تغییر و نو شدن هستن ولی من هنوز همینی که هستم موندم و دوست هم ندارم که تغییری تو خودم بدم چون از تغییر هم میترسم و هم اینکه دوسش ندارم بهتره آدم همون کسی که هست بمونه و خودشو بخاطر افراد بی ارزش یا چیزای بی ارزش تغییر نده که در اصل خودش رو کوچیک کرده

کسایی دورو ورمون هستن که برای راحتی خودشون سعی میکنن آدم رو به اون چیزی که خودشون دوست دارن تغییر بدن بهتره خودمون اگه قراره تغییری بدیم اینجور آدم هارو از زندگیمون بیرون کنیم(از این موضوع هم بگذریم که فکر کردن در موردش هم اذیتم میکنه)

به قول یکی از دوستام که میگفت من مشکلم رو با خودم حل کردم حالا من میخوام بگم که من هنوز مشکلم رو با خودم حل نکردم.یعنی نمیدونم چطوری؟ چون یه راه بیشتر جلوی روم نیست که بتونم ازش رد بشم پس بهتره همین یه راه رو درست و دقیق رد بشم.

این موضوع که الان گفتم تغییر نیست این که الان گفتم یجورایی تحدید ه که اگه نتونم این تک راه رو رد بشم باید یه عمر افسوسش رو بخورم....!

.

.

.

باشد که روزی یادمان در سالیان دور بر ذهن دوستی به نیکی افتد

شک

یه مدته که اصلا به هیچی فکر نمیکنم برای همین هیچی هم نداشتم که بنویسم.

من خیلی شکاک شدم در صورتی که قبلا اصلا این جوری نبودم نمی دونم دلیلش چیه؟ ولی هرچی هست داره دوستامو اذیت میکنه این موضوع.برای همین تصمیم گرفتم به هیچ موضوعی فکر نکنم.

شاید این راه روش خوبی باشه ولی اگه راهه بهتری هست بهم بگین ؟