شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

پایان دنیا

بلاخره فیلم 2012 رو دیدم...

برام تاثیر گذار بود

این فیلم رو که دیدم به خودم گفتم جدا اگه همچین اتفاقی بیفته و من زنده باشم و اون روز رو ببینم چه حالی میشم ؟

چظوری قراره بمیرم ؟

به چی دارم فکر میکنم ؟

چه کسایی کنار دستم وایسادن و دارن تصاویر قبل مرگ شون رو نگاه میکنن ؟

نمیدونم تو اون لحظات تسلیم قدرت خدا میشم یا اینکه هرکاری میکنم تا زنده بمونم...

درکل اینکه یروزی باید این دنیا تموم بشه حالا چه دو سال دیگه چه دو هزار سال دیگه ! شنیدم یهودیا به این اعتقاد هستن و در زمانای خیلی قدیم این رو پیش بینی کرده بودن که توی همچین سالی دنیا به آخر میرسه ...

فقط امیدوارم که اگه پایان دنیا نزدیک باشه  حق الناس ای بر گردنم نباشه تا توی دنیای وعده داده شده شرمنده ی کسی نباشم...

 

شطرنج !

صفحه ی شطرنج دو تا شاه داره و همیشه آخر بازی یکی از شاه ها مات میشه...

 زندگی من هم مثل صفحه شطرنج شده با این تفاوت که سرباز های من نمیکشن و اسب هام گردشی ندارند...

ولی سپاه سیاه برای نابودی آومده...

به گمانم از شانزده سپاه اش عظیم تر است

با این حال باز همه دلبسته ی ارتش مقابل میشن و مرگم را حق میدانند....

شاید در خیال اینگونه است ! شاید جستجویی لازم است !

اما فقط شاید است...

ماه رمضان !

ماه رمضان هم اومد....

اصلا نمیدونم برا چی آدم یه ماه روزه میگیره و حکمت اش چیه ؟ دوست هم ندارم بدونم . جدیدا هیچجوره خوشم نمیاد تو همچین بحث هایی وارد بشم

ولی درکل روزه ام رو میگیرم بازم نمیدونم چرا ؟

حالا اینارو ولش کن....

اومدم در مورد پست قبلی یه چیزی بگم که به یه خونه تکونی اساسی بین رفیقام نیاز دارم

خیلی ها باید برن تو صندوقچه خاطرات من !

مگه رفیفی هم مونده ؟

شاید بازنده اونی باشه که رفیقی نداره و اونایی هم که داره از دست بده !

ولی مهم اینه که چطوری از دست بده ؟ مهم اینه که وجدان درد میگیره یا نه ؟ مهم اینه که رفاقت کرده یا خیانت ؟

وقتی جواب همه این سوالا ارزش های زندگی و رفاقتت رو خراب نکرده باشه نمیشه گفت که تو بازنده ی بازی بودی...

باختن و سوختن تو رفاقت یه دنیا باهم فرق میکنن !

همیشه وقتی یه دوستی ای تموم میشه یه طرف سوخت میده و طرف مقابل اش باخت....

خیلی خوشحالم که هیچ وقت باخت ندادم ولی سوخت های زیادی دادم تو دورانه زندگیم...

 تا حالا با همه نوع آدمی رفاقت کردم ! رو همه تاثیر گذاشتم ولی از کسی تاثیر نگرفتم و راه خودم رو ادامه دادم این قضیه بعضی مواقع به نفع ام بوده و خیلی جاها به ضرر ام ... چون احساس میکنم سیره تکاملم ثابت مونده

به قول یکی از دوستام که یروز تو یه برهه ای اززندگی قرار میگیری که رفاقت ها برات حساب دو دوتا چهار تایی پیدا میکنه و از اون تیپ معرفتی خارج میشه. اما من با این تفاسیر خیلی راه دارم که بتونم برا خودم اون شرایط رو ایجاد کنم چون همین الان دارم توی دوستی های دیگران اون حساب دودوتایی رو میبینم...

همین الان هستند کسایی که فکر میکنن من چه موجوده کثیفی هستم اما همونطور که این بالا گفتم من تو روابط ام وجدان دردی ندارم و حداقل خودم میدونم که اگر کاری انجام دادم با حسن نیت بوده.

پی نوشت : خیلی وقته که یاد گرفتم همه جیز رو بریزم تو خودم و ساکت باشم...

پ.ن 2 : دارم به این اصل میرسم که هیچ کسی رفیق نیست و رفیق پیدا نمیشه. باید به همین وضع عادت کرد

یزدان پاک همگامتان باد عزیزان...

چه میشه کرد

سلام !

دوستان خیلی اومدن گفتن که چرا انقدر دیر به دیر آپ میکنم...

آخه زندگی برام روز مره شده و هیچ چیزه جدیدی نیست که بخوام بگم و آپ کنم

اومدم اینو بگم که بعضی وقتا پیروزی تو اینه که آدم شکست بخوره و شرف و شخصیت و حیثیت خودشو از بین ببره تا بتونه راحت زندگی کنه ! منم میتونستم دستمال به دستی اینو اون رو بکنم و خودمو راحت بکشم بالا و به قولی راه هزار ساله رو یه شبه برم ولی یه چیزایی برام ارزش شده که نمی تونم اینجوری رفتار کنم

مهتاب...

نمیدونم دقت کردین یا نه ! ولی دیشب مهتاب خیلی قشنگ بود و آسمون یه جذابیت فوق العاده ای داشت...

یه مدتی بهش خیره شدم و تمامه لذتی که میشه یه انسان از زندگی ببره رو حس کردم

اگه قشنگ بود حقیقت داشت اگه توی عمق آسمون سیاهی میدیدی بازم میفهمیدی که داره تمامه چیزی که هست رو بهت نشون میده شاید دلیلش همین باشه که آدم مجذوب زیبایی های طبیعت میشه...

هرچیزی که هستن رو صاف و ساده و با کمال صداقت جلوت میزارن.مثل اون دریای طوفانی و خشن که همه میترسن ازش ولی وقتی توی ساحل هستن و بهش نگاه میکنن واقعا از دیدنش لذت میبرن. !

بگذریم....

دنیایی که ما توی این شب های مهتابی برای خودمون تجسم میکنیم و همه چیز و زیبا میبینیم با اون دنیایی که بعد از طلوع میبینیم خیلی فرق میکنه !

اصفهان

یه مدتی هست که آپ نکردم...

راستیتش دست و دلم به نوشتم خیلی وقته که نمیره ! خیلی دوست دارم یه چند خط شعر بگم ولی نمی تونم خیلی دوست دارم مثل سابق این قدرت رو داشتم که به چیزی فکر نکنم ولی این هم نمیشه...

بعد امتاحانا رفتم چند روز اصفهان پیشه عمم اینا ! به خودم گفتم یه سفر برم شاید با تغیر آب و هوا وضعیت درست شه . تو کله خانواده به تنها کسی که دلم رو خوش کرده بودم پسر عمم ( علیرضا ) بود همیشه بهترین دوستم بوده و هست اما فکر میکنم بعد از این سفرم یکم مجبور بشیم رابطه مون رو کمتر کنیم آخه اونجا کاملا احساس زیادی بودن و مزاحم بودن بهم دست داد و یه جوری باهام

حالا با این شرایط دیگه فقط باید دلم رو به یسری رفیق های همکلاسی بی معرفت خوش کنم که میدونم ...

پ.ن : اها راستی...! خدمت سربازی فعلا به حالت تعلیق در اومد

پ.ن 2 : پی نوشت اول تنها خبر خوب سال 89 بود