شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

سال ۱۳۹۷...

احتمالا خسته و کوفته پشت میز یه دفتر یا اداره نشستم و لم دادم به صندلی.دارم خمیازه میکشم و منتظرم تا چایی ایم خنک بشه!آخرای ساعت اداریه و تو فکر اینم که برا بعد از ظهر و غروب پیش روم برنامه ریزی کنم که نخوام مثل روزای دیگه تمامه طول روز رو توی اتاقم و جلوی کامپیوترم بگذرونم بهرحال فرقی هم نمیکنه اگه بخوام از اتاق بیرون بیام هم کسی نیست که بتونم باهاش هم کلام بشم. خواهر برادرا که رفتن من موندم و یه پدر مادری که الان دیگه پا به سن گذاشتن و حال صحبت کردن با خودشونم ندارن چه برسه به من...
(شاید بابام پای تلویزیون نشسته باشه و داشته باشه اخبار گوش بده و مامانم ام دوباره هوس کرده باشه که یه قالی بار بزنه و ببافه.پس سرشون به کارای روز مره ی همیشگی شون گرمه !)
توی همین تفکرات به ذهن ام میرسه که موبایلم رو بردارم و دنباله یه نفری بگردم تا بتونم ساعات پیش روم رو باهاش بگذرونم اما کسی نیست چرا ؟ چون اون زمانی که دانشگاه ام رو ول کردم تا آینده رو بسازم مجبور شدم اول برم خدمت بعدش به هزار دلیل نتونستم درس رو ادامه بدم.حالا همه ی کسانی که میشناختم دکتر مهندس شدن و اون کسایی که نشدن هم انقدر مشکل و گرفتاری دارن که وقت و حس وحال تفریح و خوش گذرونی ندارن...
(اگه خیلی خوش شانس باشم بتونم چند نفر هم خدمتیه تهرانی پیدا کنم ولی معلوم نیست بتونیم باهم کنار بیایم و برای هم رفیقای خوبی باشیم.)
همینجوری هر روز و هر شبم میگذره و بیشتر حسرت روزای از دست رفتم رو میخورم اما چاره ای ندارم! 
تمامه حرفایی که بالا زدم در خوش بینانه ترین حالتیه که بخوام الان از دانشگاه برم و آینده ی نه چندان دوریه که قراره اتفاق بیفته.شاید برای هفت هشت سال دیگه باشه !
پس عقلانیه که بمونم و سعی کنم که تمومش کنم اما بازم تضمینی نیست که با موندن همه چیز درست میشه.تمامه خوبی ای که داره اینه که چند سال بیشتر میتونم طعم زندگی کردن و خوش بودن رو بچشم. !!
حالا تمامه دغدغه های ذهنیم این شده که قراره بعد از دانشگاه چیکار کنم تا به اون آینده ی نفرت انگیز نرسم ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

اینکه تو بخوای فکره اینو کنی که فردا چی میشه که همه چیو داغون کردی
جدی میگم !

به نظرم دانشگاه رفتنت خوبی که داره اینه که حداقل یه مدرک داری که هیچی که نبشه یه خورده شانتو میبره بالا ...
اوووم بعدا اگه چیزه دیگه به ذهنم رسید میگم...

سارا پنج‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ

از تصمیمت خوشحال شدم! موفق باشی! به اون آینده بدی که تو فکرش و می کنی نمی رسه!

اکبر اقا سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ب.ظ

همیشه گفتم الانم میگم بکش خودتو شاید تو زندگی بعدیت بهتر شد همچی خودت که از خودت اختیاری نداری مثه یه چوب خشک می مونی هر وری بندازنش همون وری می مونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد