شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

سالگرد

این چند روز تعطیلات بخاطر سالگرد بابا بزرگه رفته بودم نایین ! کلی یاد خاطراتش کردم...

احساس میکنم دو سه روز تونستم معنی ی راحتی رو حس کنم و تغییرات آب و هوا کلا مثبت بوده اما حالا که برگشتم باز تمام اون تفکرات و توهمات برگشته .

یعنی من دیوونه شدم ؟

یه مدته که این جمله رو زیاد می شنیدم :‌‌ (‌ برو پیش روانپزشک... )

منم رفتم پیش روانپزشک !

با خودم میگفتم الان میرم اونجا لم میدم دو ساعت فک میزنم بعدشم کلی نصیحت میشم و میام خونه دیگه !! از آخر ام هیچی به هیچی...

اما کلا تجربه ی خوبی بود !

مثل اینکه افسردگی اعصاب و روان دارم...

حرفی نیست

تازگیا قدرت و فن بیان ام رو هم از دست دادم.

از بس که حرف نزدم....

یا گفتنی نیست یا اگر بود و گفتیم فرداش تو کاسه مون گذاشتن تحویل مون دادن !


بمونم یا برم ؟

سردرگمی داره کلافم میکنه که برم یا نه ؟

رفتن الان کاملا عقلانیه و میتونه بهترین کار باشه.

نمیدونم چیه که باعث میشه دل نکنم و بمونم...

دنیای بدونه نت

چقدر دلبستگی های بهتر و قشنگتر و باحال تر از اینترنت داشتم و خودم خبر نداشتم...

از وقتی ADSL ام مدتش تموم شده و دیگه نمیخوام اشتراک بگیرم و بیام نت ! دیدم کلی کار و علاقه دارم که اصلا کمبود اینترنت رو احساس نمیکنم و تمامه چیزی که از نت برام مونده این وبلاگه ...

این وبلاگ رو فراموش نمیکنم و میام توش بازم مطلب میزارم...

تموم شد

سلام! 

امشب آخرین شبی بود که ADSL داشتم و اعتبارم تموم شد...

دیگه فکر نکنم برم و تمدیدش کنم پس برا همین خیلی کمتر آنلاین میشم و میتونم آپ کنم

میخوام وقت بیشتری رو برای اون دنیایی که اسمش مجازی نیست اختصاص بدم ! 

ولی سعی میکنم هرشب یه سر به نت بزنم و اگه کامنتی داشتم بخونم و تایید کنم

فقط نوشتم نخوندمش...

خیلی وقته که حالم بدجوری خرابه...

مشکلات خانوادگی و مالی و عاطفی و روحی روانی یه طرف ! این دردسر های اخیر که مادرم رو کاملا داره روانی میکنه یه طرف...

حالا من اینارو میگم شماها میخونین میگین طرف موزخوره داره یه چیزی از خودش در میاره

اکثر دوستای من فقط من رو تو شرایطی میبینن که فاز خنده دارم و بگو بخندم

وقتی بهشون میگم غمم گرفته هم فکر میکنن دارم مسخره بازی در میارم و تیکه پرونی میکنن

آره ! گله دارم....

از همه دوستام گله دارم که یه بار به صورت جدی نیومدن بپرسن که حبیب غمت چیه ؟ چرا حالت اینطوریه ؟ چرا رفتارت عوض شده ؟

از اینکه دیگران برام تصمیم گیری کنن و از رفتارم نتایجی برداشت کنن خسته شدم. از اینکه همه بخوان بدونه اینکه حرفهای من رو بشنون شروع به نصیحت کردنم کنن کلافه شدم...

یه زمانی شعر میگفتم و روی ورق خودم رو خالی میکردم ولی الان اون کار رو هم نمیتونم بکنم

الان حال و اوضاع ام یجوری شده که دارم هر روز پول برا یکی دو بسته سیگار میدم.

مثل یه آدمی شدم که روز و شب ام برام فرق نداره ! فقط دوست دارم بگذره و امید دارم که چند ساعت یا چند روز بعد شرایط فرق میکنه و بهتر میشه ولی همش داره بدتر و بدتر میشه...

ایران

هرکی رو میبینی تو فکر اینه که از کشور خارج بشه!

همه زندگی رو اون طرف مرز ها میبینن...

البته خیلی از حرف هاشون درسته و کلی بخوایم صحبت کنیم :

تو این مملکت نمیشه آینده ای ترسیم کرد.

منم خیلی دوست دارم برم و کشور های مختلف دنیا رو ببینم ولی برای زندگی هیچوقت حاضر نیستم که برم. یه عمو دارم که همیشه میگه تا من تمومه کشور خودم رو نبینم پامو اونور نمیزارم.

حرفش به دلم نشست...

داریوش تو یکی از شعر هاش میگه :‌ بچه ها این گربه ه ایران ماست

این تیکه شعر رو چند بار بین دوستام گفتم به جای اینکه حس وطن دوستی شون گل کنه بهم گفتن پسر از این دری وری ها ( البته اونا یه چیز دیگه گفتن ) انقدر گوش نده.....

برادرم علی

دو تا برادر دارم...

من از جفتشون کوچیک ترم . برادر وسط ایم اسمش علی ه

با اینکه بیشتر وقتا باهم اختلاف داریم

اما به ناموس ام قسم که تنها رفیق روزای سخت ام همین برادر بوده...



پ.ن :این اولین باره که رنگ نوشته ام عوض میشه !


حرف دل

دست غارت گر زشت !!
پدر پیرم و کشت
مادر و دیوونه کرد

حالا من موندم و این ویرونه ها ....