شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

شهر از یاد رفته

صدای بی پناه ...

وطن !

وقتی تو می گویی وطن ! بوی فلسطین می دهی ....

 

من کی نژاد عشق با تازی برابر می کنم ..?

روش های نوین تربیتی !

بابام : برو کیس کامپیوترت رو باز کن بیار بزار کنار در! سوییچ و کارت ماشینتم بزار روش که صبح با خودم میبرم دفتر... تو آدم بشو نیستی !!


دلیل : توی سطل اتاقت چندتا پاکت سیگار دیدم.

چه عنوانی براش خوبه ؟

امروز داشتم دفتر خاطرات ام رو ورق میزدم که چشمم به متن پایین افتاد :

تاریخ 3/7/1386 بهنام :‌ اگه هنری داری به کسی یاد بده  که ارزشش رو داشته باشه ...


تا امروز شاید بتونم بگم حدود 30% به حرفش عمل کردم! ولی خوب بعد حدود چهار سال تلنگر خوبی بود .

خواب

دیشب یه خواب خیلی ناراحت کننده در مورد یکی از دوستانم دیدم .صبح اش که بلند شدم همش تو فکر اون خواب اعصاب خورد کن و رفیقم بودم !

از آخر دیگه نتونستم تحمل کنم . گوشی رو برداشتم بهش اس ام اس دادم و حالش و پرسیدم.

جواب اس ام اس این بود : هنوز شکه ام ! پدر بزرگ و مادر بزرگ ام توی پرواز ارومیه بودن...

سال ۱۳۹۷...

احتمالا خسته و کوفته پشت میز یه دفتر یا اداره نشستم و لم دادم به صندلی.دارم خمیازه میکشم و منتظرم تا چایی ایم خنک بشه!آخرای ساعت اداریه و تو فکر اینم که برا بعد از ظهر و غروب پیش روم برنامه ریزی کنم که نخوام مثل روزای دیگه تمامه طول روز رو توی اتاقم و جلوی کامپیوترم بگذرونم بهرحال فرقی هم نمیکنه اگه بخوام از اتاق بیرون بیام هم کسی نیست که بتونم باهاش هم کلام بشم. خواهر برادرا که رفتن من موندم و یه پدر مادری که الان دیگه پا به سن گذاشتن و حال صحبت کردن با خودشونم ندارن چه برسه به من...
(شاید بابام پای تلویزیون نشسته باشه و داشته باشه اخبار گوش بده و مامانم ام دوباره هوس کرده باشه که یه قالی بار بزنه و ببافه.پس سرشون به کارای روز مره ی همیشگی شون گرمه !)
توی همین تفکرات به ذهن ام میرسه که موبایلم رو بردارم و دنباله یه نفری بگردم تا بتونم ساعات پیش روم رو باهاش بگذرونم اما کسی نیست چرا ؟ چون اون زمانی که دانشگاه ام رو ول کردم تا آینده رو بسازم مجبور شدم اول برم خدمت بعدش به هزار دلیل نتونستم درس رو ادامه بدم.حالا همه ی کسانی که میشناختم دکتر مهندس شدن و اون کسایی که نشدن هم انقدر مشکل و گرفتاری دارن که وقت و حس وحال تفریح و خوش گذرونی ندارن...
(اگه خیلی خوش شانس باشم بتونم چند نفر هم خدمتیه تهرانی پیدا کنم ولی معلوم نیست بتونیم باهم کنار بیایم و برای هم رفیقای خوبی باشیم.)
همینجوری هر روز و هر شبم میگذره و بیشتر حسرت روزای از دست رفتم رو میخورم اما چاره ای ندارم! 
تمامه حرفایی که بالا زدم در خوش بینانه ترین حالتیه که بخوام الان از دانشگاه برم و آینده ی نه چندان دوریه که قراره اتفاق بیفته.شاید برای هفت هشت سال دیگه باشه !
پس عقلانیه که بمونم و سعی کنم که تمومش کنم اما بازم تضمینی نیست که با موندن همه چیز درست میشه.تمامه خوبی ای که داره اینه که چند سال بیشتر میتونم طعم زندگی کردن و خوش بودن رو بچشم. !!
حالا تمامه دغدغه های ذهنیم این شده که قراره بعد از دانشگاه چیکار کنم تا به اون آینده ی نفرت انگیز نرسم ؟

علایق !

چند وقت پیش داشتم با یه نفر صحبت میکردم که بهم گفت : من علایق ام رو شناختم و به دنبالش رفتم...

با این حرف حس بدی بهم دست داد.چون من از علایقی که داشتم خواسته یا ناخواسته دست کشیده بودم و حالا دارم جوری زندگی میکنم که با یه آدم مرده هیچ فرقی ندارم.

دلم میسوزه ! خیلی ...

سینا !

امروز تولد یکی از دوستانمه به اسم سینا !

از وقتی که یادم میاد این پسر رفیق و همراهم بوده...

تمامه خاطرات کودکیم با این مرد رقم خورده و اعتراف میکنم که هرچیزی و هرکسی رو میتونم از ذهنم پاک کنم بجز بهترین دوستم سینا رو....

باید رفت...

خیلی وقته که تو این فکر هستم که باید از دانشگاه رفت و دنباله آینده گشت ولی

حالا که رفتنی شدم!

بابا مامانه میگن نمیخوان بیان ورق انصراف رو امضا کنن...



فقط همین

زمانی که درخت بودنم را فراموش میکنم ؛ میبینم که چند گامی حرکت کرده ام...

شب گردی

بعد از مدت ها باز دوباره با دوتا از بهترین دوستام رفتم شب گردی و تو ماشین عرق خوری !

تفاوت این شب این بود که هیچکدوم هیچ حرفی برا گفتن به هم نداشتیم...


پ.ن‌:

یه جمله در مورد رفیقم آرش !

هرچند که کنار هم بودیم ولی خیلی ازش فاصله گرفته بودم. امشب فهمیدم که هنوز توی ریاضی ها هستند کسانی که دلشون به یادت باشه هرچند چیزی برای ارائه نداشته باشی...